در گذركاهي كه يكسويش عرش است
وديگرسو پست ترين نقطه ذهن بشر
در حال گذارم
و چه وحشي است باد بدخواه
اي بيد مجنون ! دستم بگير
دستي كه ظرف زمان وهر انچه دراوست به سختي بر قطعش همت گماردند
با تضادهاي ناگفتني
با ناگفته هاي متضاد
با حجمي از ناگفته ها
باابعادي خارج از فهم من وما
وقلبم در اين حجم سرگردان
كوچه هاي محبت چه بيهوده پيچ در پيچ گشته
در هر پيچش هزاران نفرت هزاران شك هزاران غرور
...هزاران تلخي هزاران هزاران
!هيچ نوري نيست
فانوس كشان فانوس كشان در كوچه ها محبت را نفرت ميجويند
!!!و مدرنيته
مرا به تحجر نخستين انسان بر
تا در چشمان دور از هزاران ترديدش محبت را مطمئن بيابم
<< Home