سخره
در سراشيبى تقدير
چون هرزه مشروع تيغ بر رگهاى انديشه خاكسترى ام بود
زمان لگام گسيخته پولاد در بر
مرا به ضربت نيشترى مي پراكند در لامكان
گسستنم زبند بند روزگار فرياد زرین نجابت بود
ودستان هميشه
مردنم را به سخره نشسته
تپشهاى تلخ سايه ام هموارى اساطيرى را در فكر
و هلهله را ميبينم
وسركوبي عصيان در مرداب بهرام
وگور را مي طلبم
!چون كشته خونين تشنه خون
<< Home