گاهی اوقات روحم گریسته است اما جسمم ناتوان از همراهی، متعجب به روحم می نگرد وخود را غریبه تر از هر بیگانه ای میبیند،همراه دور، دور از همراهی، بیگانه با گریستن وهمچنان به انبوه اندوه این روح می نگرد. حتی رنج این دوری را هم حس نمی کند
وگاهی اوقات جسمم میگرید و روحم چنان غریبانه به او می نگردکه گویی جسم دیگری را تجربه می کند و خود را از آن جدا می کند و ریزش هر قطره اشک را بارقه ابتذالی تهی از معنا می بیند و در جستجوی ظرفش سر بدیوار تعقل می کوبد
گاهی اوقات روح و جسمم با هم میگریند و تا مرز نابودی خم می شوند تا چیزی برداشت کنند، چیزی بردارند از جایی که از آن گذشته اند و برداشتنش را فراموش کرده اند یا نخواستند که بردارند! و این بهای چنین بازگشتی است