می توان نیندیشید، می توان نبود! می توان با خود حجمی از خلا را حمل کرد
می توان سبک بود اما براحتی جابجا می شوی با کوچکترین تصویری از یک باد با کمترین اراده ای از غیر
دیگر برای بودنم نیازمند بودن اویم! بودن آن وزن! بودن آن ثقل ... بودن اندیشه
اما باید تاثیر این اندیشه را بر جسمم راهکاری دیگر جستجو کنم
دری دیگر و نسیمی دیگر
پا بر ساحلی دیگر نهادن و گوش دادن به آن صدا، حرفهای آب در خواب که می غردو در خواب بیدارت می کند بدون بیداری
می آید و می رود و تو دوستش داری چون می آید،چون هر دم می آید و تنها متکلمی است که می گوید و تو سرشار از لذت شنیدن ونکفتن! که نیازی به گفتن نیست که ناگفته می شنودوخود را به پایت می زند بی آنکه در نظر تو ذره ای از غرورش کاسته شود
و دریا با دلت همصدا می شود
با دریای دل