روزی که شروع کردم به نوشتن، تصمیم داشتم یکی در میون طنز بنویسم. اوایل سعیم زیاد بودولی
خنده هامون هر روز مسخره تر و بی معنی تر میشه، وهر روز شدیدتر! می خندیم،فقط خودمون و خالی می کنیم
اگه بخوام همون مطالبی که بهش می خندیم رو بنویسم یه مشت لاطائلاته که باعث میشه نمیریم. همین! ولی فکر کنم اگر گریه داراش و بنویسم بیشتر باعث شادی خواننده میشه. یکیش و می نویسم
چند وقت پیش واسه ماموریت باید می رفتم شیراز. پرواز ساعت 5و45 دقیقه بود با یه هواپیمای فوکر.توی راه هواپیما افتاد تو چاله اغتشاش و خلاصه گیر کرده بود و نمی تونست در بیاد.همه مسافرها حالشون بد بود.شانس آوردیم که مشکل حل شد.دم دمای شیراز بودیم که خورشید می خواست طلوع کنه . یهو یکی از مسافرها که جلوی ما بود به مهماندار که یه دختر جوون بود و از ترس رنگش مثل گچ شده بود (بنده خدا به جای اینکه به مسافر ها روحیه بده،خودش داشت غش میکرد که واسش آب قند درست کردن!) یه کاغذ داد.دختره یهو چشماش زد بیرون.خلاصه فهمیدیم که دوستمون درست تو همون لحظه اسلامش درد گرفته و می خواد نماز بخوونه و مهر می خواد!!باورم نمیشد ولی دیدم که آخر سر رفت ته هواپیما جلوی دست شویی شروع کرد به خووندن نماز.همین موقغ ها بود که گفتن کمربند هاتون و ببندید که هواپیما میخواد بشینه و یه بد بخت هم توی دست شویی بخاطر حاج آقا گیر افتاده بود!من که هر چی تلاش کردم تحلیل کنم نتونستم ، خودتون تحلیل کنید.البته در مورد مردم ما دیگه این چیزا طبیعیه